آتریسا جووون؛؛؛آتریسا جووون؛؛؛، تا این لحظه: 11 سال و 5 روز سن داره
داداشیم؛ آرسام جون؛؛داداشیم؛ آرسام جون؛؛، تا این لحظه: 7 سال و 11 ماه و 14 روز سن داره

پرنسس اردیبهشتی ما

واسه اولین بار آناناس خوردم ... و واسه اولین بار گفتم آناناس ... و واسه اولین بار دستم گرفتم ...

دیشب بعد از خوردن شام وقتی هنوز از صندلیم پایین نیمده بودم، مامی جونم شروع کرد به لاک زدن ناخن هام و منم فوت میکردم تا زودی خشک بشن... بابایی به مامی گفت که بیا امشب از این آناناسه به آتریسایی جونمم بده بخوره؛ ببینیم دوست داره، که منم فوری گفتم آناناس... واااای که چقدر مامی و بابایی واسم ذوق کردن و ماچم کردن... بابایی آناناس رو گذاشت رو صندلیم و بهم گفتش که بابایی این هم آناناس شما، مامی هم چند تا عکس و فیلم از آناناس گفتن من گرفت و بعدش هم بابایی جونم آناناس رو داد به من تا بخورم... منم خوشم اومد و خوردم ... هفته ای که گذشت مامی جونم من و به آتلیه برد تا یه عکس خوشگل واسه تقویم سال 94 واسم آماده...
27 دی 1393

چند تا کار جدید یاد گرفتم

اون روزی نشسته بودم بغل بابایی؛ مامی جونم میوه آورد بخوریم... بابایی دو تا خیار رو تو دستش گرفت و از من پرسید کدوم بزرگتره و من اونی که بلندتر بود و تپل تر بود رو به بابا نشون دادم و گفتم این... بابایی کلی واسم ذوق کرد و از مامی خواست تا اون هم یه همچین سوالی رو از من بپرسه و من با انگشتهای نانازم فوری به اون بزرگتره اشاره کردم... مامی و بابایی خیلی واسم ذوق کردن و خدا رو شکر کردن، مامی همش میگفت الهــــــــی من فدای خوشگل باهووووشم بشم... چند روزی هست که مامی یه سوال از من میپرسه؛ مثلا دو تا انگشترهای دستش رو به من نشون میده و میگه کدوم خوشگل تره و من همش اونی که مروارید داره رو نشون میدم و میگم این......
20 دی 1393

اولین شعرهایی که یاد گرفتم بخونم

دیشب واسه اولین بار دو تا شعر یاد گرفتم بخونم بابایی میگه: ببعی میگه...           منم فوری میگم:  بع ... بع ... بابایی میگه: دمبه داری؟؟؟          منم فوری میگم:  نه ... نه ... بابایی میگه: پس چرا میگی!!!      منم فوری میگم:  بع ... بع ... مامی جونم و بابایی چقدر واسم ذوق کردن  و ماچ مالیم کردن مامی از بابایی خواست تا شعر  خرگوش  رو هم با هم بخونیم بابایی میگه: خرگوشکم چه !!!        منم فوری میگم:  نااااازه ... بابایی میگه: گوشهاش خیلی ...     منم فوری میگم:...
15 دی 1393

دیشب واسه اولین بار با کتاب خوندن مامی جونم خوابیدم...

(( بیست ماهگی من و بابای کردن با شیر مامی )) چند روزی هست که قبل از خواب شب وقتی مامی بهم شیر میداد تا بخوابم ، من یهویی ول میکردم و بعد با ناز کردن پشتم با دستهای مامی جونم آروم آروم؛ البته بعد از کلی شیطونی  میخوابیدم... واسه همین مامی جونم کلی فکر کرد و با بابایی جونمم مشورت کرد  و تصمیم این شد که از دیشب از شیر گرفتن من شروع بشه... مامی جونم دعای توسل خوند واسم و کلی از خدا خواست که کمکش کنه دیروز که روز جمعه بود واسه امام رضا نذر کرد و ازش خواست تا کمکش کنه و همش میگفت یا غریب الغربا، تو پشت و پناه ما باش ، تو کمکمون کن تا بتونیم آتریسایی رو راحت از شیر بگیریم بدون اینکه اذیت بشه و خدای ...
6 دی 1393
1