واسه اولین بار آناناس خوردم ... و واسه اولین بار گفتم آناناس ... و واسه اولین بار دستم گرفتم ...
دیشب بعد از خوردن شام وقتی هنوز از صندلیم پایین نیمده بودم، مامی جونم شروع کرد به لاک زدن ناخن هام و منم فوت میکردم تا زودی خشک بشن... بابایی به مامی گفت که بیا امشب از این آناناسه به آتریسایی جونمم بده بخوره؛ ببینیم دوست داره، که منم فوری گفتم آناناس... واااای که چقدر مامی و بابایی واسم ذوق کردن و ماچم کردن... بابایی آناناس رو گذاشت رو صندلیم و بهم گفتش که بابایی این هم آناناس شما، مامی هم چند تا عکس و فیلم از آناناس گفتن من گرفت و بعدش هم بابایی جونم آناناس رو داد به من تا بخورم... منم خوشم اومد و خوردم ... هفته ای که گذشت مامی جونم من و به آتلیه برد تا یه عکس خوشگل واسه تقویم سال 94 واسم آماده...
نویسنده :
آتریسا جون
9:35